ز دست مکر وز دستان جانان


نمیدانم سر و سامان جانان

ز بس کاخ شوخ داند پای بازی


شدم سرگشته و حیران جانان

گشاد از چشم من صد چشمهٔ خون


دو بند زلف مشک افشان جانان

اگر چه خود ندارد با رهی دل


هزاران جان فدای جان جانان

چو زلف او رخ من پر شکن باد


اگر من بشکنم پیمان جانان

نبیند روز عمر من دگر مرگ


اگر باشم شبی مهمان جانان

سنایی تا سما گردان بود هست


همیشه در خط فرمان جانان

بود همواره از بهر تفاخر


غلام و چاکر و دربان جانان